و وقتی عطر بهار نارنج مستت می کند...
چه قدر عوض شده ام!!!
نمی دانم حالا دیوانه ام یا آن موقع ها دیوانه بودم.
شاید هم هردو، کسی چه می داند.
حالا که به گذشته بر می گردم، می بینم که چه شخصیت عجیب و غریبی از خودم ساخته بودم: نزار، آشفته، سخت....
مرد جوانیکه عملا از جهان دور افتاده بود. بی شباهت به هولدن ِ ناطور دشت نبودم، ملغمه ای از کم رویی و تکبر . یک وقت هایی سکوت های وحشتناک طولانی مدت داشتم و گاهی به شکل عجیب و غریبی شنگول و سرحال بودم. و آن اشاره های عجیب و غریب ...
تا آن جرقه...
جرقه ای که می خواست منفجر شود اما ....
نمی دانم حالا دیوانه ام یا آن زمان
شاید هم آن موقع دیوانه بودم و حالا مجنون، کسی چه می داند...
هر چه هست بعید می دانم که دیگر حتی بخواهم به حال قبل بر گردم
این است که بیشترشان را دور ریختم . دور ِدور که نه ، تو همین سطل زباله زیر میز ریختم
++++
... به گمانم که بهار عیدی خداست....
++++
خدایا، مهلت بده امسال هم جوانی کنم. از سال دیگر عاقل خواهم شد!