و وقتی عطر بهار نارنج مستت می کند...

این تعطیلات فرصتی شد تا نوشته های چند سال پیشم ، که بیشترشان را هیچ کس ندیده ، سرسری نگاهی بیندازم ،و ...
چه قدر عوض شده ام!!!
نمی دانم حالا دیوانه ام یا آن موقع ها دیوانه بودم.
 شاید هم هردو، کسی چه می داند.
حالا که به گذشته بر می گردم، می بینم که چه شخصیت عجیب و غریبی از خودم ساخته بودم: نزار، آشفته، سخت....
مرد جوانیکه عملا از جهان دور افتاده بود. بی شباهت به هولدن ِ ناطور دشت نبودم، ملغمه ای از کم رویی و تکبر . یک وقت هایی سکوت های وحشتناک طولانی مدت داشتم و گاهی به شکل عجیب و غریبی شنگول و سرحال بودم. و آن اشاره های عجیب و غریب ...
تا آن جرقه...
جرقه ای که می خواست منفجر شود اما ....
نمی دانم حالا دیوانه ام یا آن زمان
شاید هم آن موقع دیوانه بودم و حالا مجنون، کسی چه می داند...
هر چه هست بعید می دانم که دیگر حتی بخواهم به حال قبل بر گردم
این است که بیشترشان را دور ریختم . دور ِدور که نه ، تو همین سطل زباله زیر میز ریختم
++++
... به گمانم که بهار عیدی خداست....
++++
خدایا، مهلت بده امسال هم جوانی کنم. از سال دیگر عاقل خواهم شد!

سه روز تنهایی

همخونه رفته جنوب ماموریت و قرار بود 3 روز تنها باشم.  کلی برنامه ریزی کرده بودم برای این تنهایی... اما تا فهمید تنهایم گفت می آید که مثلا من!! تنها نباشم. هر روز نیم ساعت زودتر از زمانی که معمولا از شرکت می زنم بیرون می آمد دم شرکت و پیامک می داد که پایینم و هر 3 بار جواب دادم که زود آمده ای و کار دارم و باید منتظر بمانی... اما هر 3 بار دلم نیامد که منتظر بماند و هر 3 بار نیم ساعت زودتر از شرکت زدم بیرون...

به خانه که می رسیدیم ، دوشی می گرفتم و استراحتی می کردم و چون بر اساس برنامه ریزی قبلی قول داده بودم که کارهایی را در خانه انجام دهم و عقب ماندگی پروژه را جبران کنم می نشستم سر کارم .... او هم خودش را سرگرم می کرد، کتاب می خواند، فیلم می دید و ....
آخر شب که از کار خسته می شدم چیز سبکی تهیه می کردم به عنوان شام و بعدش گفتگوی کوتاهی و خواب...

این روند هر روز تکرار شدبه جز امشب. از همان اول که دیدمش فهمیدم که از روزهای قبل خیلی دمغ تر است. سر کارم که نشستم هر بار که سر بر می گرداندم می دیدمش که جایی نشسته و به چیز خیالی در سقف یا دیوار خیره شده. گاهی هم روی کاناپه پهن می شد و از آن آه های جانسوز می کشید. دست آخر آمد و روی تختِ کنار میز دراز کشید و خیره به سقف با موسیقی رفت تو هپروت.

 می دانستم باید صحبت کنم اما از کجا شروع کنم؟؟... نا خودآگاه گفتم "خیلی وقته که بام تهران نرفتم، میای بریم؟؟" (با خودم گفتم این چه پیشنهاد احمقانه ای بود پسر؟!! هوا سردِ... همین مونده که تو این اوضاع مریض هم بشی...) بدون هیچ حرفی بلند شد و ایستاد که یعنی برویم...

سکوت بود و سکوت ... از دکه دو تا چایی گرفتم و رفتیم نشستیم روی صندلی های پشت دکه. تنها نیمی از شهر دیده می شد و بقیه اش پشت تپه روبرویمان پنهان شده بود.
گفتم " خوب چه خبر ؟ تعریف کن ببینیم دنیا دسته کیه؟ کار و بار چطوره؟"

سرد نگاهم کرد که یعنی این چه سئوال مسخره ای بود!! اما جواب داد "هیچی. اونم تعریفی نداره. کارفرما میگه پول ندارم ....، از همین داستانها دیگه...."

دوباره ساکت شد. سکوتش مثله پتکی بود که بر سرم فرود می آمد. به خودم لعنت می فرستادم که حتی عرضه ندارم به حرفش بکشم... برایم شده بود مثل دشمنی که می خواهد با سلاح مخرب سکوت نابودم کند....

 پرسیدم "راستی از «م» چه خبر؟ " یکدفعه طوری رنگش پرید که ترسیدم، شد مثله گچ...  شروع کرد زیر لب ناسزا گفتن به مثلا معشوقه اش!!! انگار نه انگار که تا چند روز پیش برای هم می مردند و از هر 10 کلمه ای که ببینشان رد و بدل می شد 11 تاش قربان صدقه بود. دمغ شدم . گفتم " چیزی شده؟؟ تو که ....!!!  حالا چی شده که این همه پریشونی؟!"

جوابی نداد. در عوض گفت "خجالت نکش! آره دوستش داشتم.... هنوزم دوسش دارم"

خواستم بگم "خیال می کنی دوستش داری. مهمترین نشونه ی دوست داشتن واقعی و عمیق، اینه که واسه طرف مقابلت احترام قایلی و هر جوری فکرش رو میکنی نمیتونی شخصیتش رو خورد کنی یا باهاش دعوا مرافه ی بی پرده کنی، اگه فکر کردی عاشق کسی هستی و یادت اومد که دیروز فحشش دادی یا شخصیتش رو با چند تا تیکه ی آبدار حسابی له کردی،ب دون داری خودت رو گول میزنی. دوست داشتنی که احترام نیاره نداریم. " اما نگفتم و افکارم را درون خودم خفه کردم.

 بلند شدیم رفتیم انطرفتر میان درختها روی یکی از نیمکتهای لبه دره رو به شهر نشستیم.

چراغ های  شهر سو سو می زدند و در آسمان تنها یک ستاره دیده می شد. انگار پرده سیاهی بر شهر کشیده اند و یک روزنه در آن گذاشته اند که مثلا بگویند این طرف پرده سراسر روشنایی است و شما سراسر تاریکی...! از روشنایی آن سوی پرده تنها روزنه ای بر شما اشکار شده ...

هوا سر بود و باد می آمد. بلند شدیم و راه افتادیم به سمت پایین. جلوی دکه ها متوجه شدم گوشه چشمش خیس است.خواهی نخواهی چند قطره اشک آمده بود، از باد و سرما بود یا چیز دیگری .... نمی دانم.... وانمود کردم که متوجه نشده ام.
هنوز به ماشینش نرسیده بودیم که تلفنش زنگ خورد  و پس از چند ثانیه صدای قهقه خنده هایش فضا را پر کرده بود و قربان صدقه بود که مثل نقل و نبات از دهانش بیرون می آمد...

++++

مرا ای آنکه رفتی
 کوچه تنها ماند با غربت
و کس ، جز من  ، نکرد از آبها تقلید
تو رفتی کم کمک بی رنگ شد
بی رنگ، مثل هیج!
نشان گام ها در سایه ی تردید.

و روشنایی روز باز می گردد...

روزهایی هست که بی هیچ دلیلی روشن است. روشنی خورشید را نمی گویم. روشنی دل است. انگار چیزی یا کسی از دور بر تو نور می پاشد. گویی تو را می خواند که زندگی کنی، شاد باشی، به جهانیان لبخند بزنی و بگویی آری من هم هستم هر چند در پرت افتاده ترین جای جهان ، اما من هم زنده ام و زندگی می کنم.

البته که بی دلیل بی دلیل هم نیست! شاید انرِژی کسی است که در جایی از جهان به یادت هست و به تو نیرو می دهد بی آنکه بدانی.

بی آنکه بشناسیش. هر چه هست خوب است و ستایش انگیز!

و خورشید کنار پایت می تابد. درخت ها دست تکان می دهند. پیچ و تاب می خورند. انگار جهان می گوید "ما خوش آمد می گوییم. ما می پذیریم." و انگار می گوید" زیبایی".

و گویی برای اثباتش به هر جا که نگاه می کنی ، به خانه ها به نرده ها و حتی به ترافیک!! زیبایی فورا می جهد.

تماشای برگ خشکی که در باد می لرزد.... پرتو خورشیدی که گاه بر این برگ می تابد و گاه بر آن برگ (هر چند تنها می تابد و قدرت گرم کردن ندارد و گویی محض شوخی با خوش رویی همه چیز را در نور طلایی رنگ خود غرق می کند) و گهگاه طنین زنگی (بوق اتومبیلی شاید) ساقه علف ها را غرق مسرت می کند (هر چند که علف ها خشکیده باشند...)

همه اینها هر قدر هم ارام و منطقی باشد و از چیزهای عادی ساخته شده باشند،  اما حقیقتند. زیبایی همه جا هست...


دل و گِل

دارم بی سر و صدا کار می‌کنم . هر دو کار را با هم . دل و گِل.

 وقت بیشتری برای گِل می‌گذارم . در کار دل اما جلوترم. مثل کسی که در کار گِل فقط انباشته و نرسیده بشمرد چه را و چه قدر....

مثل آن اهل گِل که دارد حساب و کتاب سود و زیان را چرتکه می‌کند، من هم مرور می‌کنم که چه کرده‌ام و آماده‌شان می‌کنم برای نمی‌دانم چه....

جالب اینجاست که پایه هر دو کار یکی است اما ....

یکی سراسر نظم است، تو را می خواند که بکاویش...که نبضش را دریابی....تا نادانسته هایت ، دانسته شود.

 دیگری سراسر بی نظمی است و تنها المانهای بد شکل و بد اخلاق اند که قرار است روی هم سوار شوند.

و من نگران کار دلم....

قرار است جایی وسط کویر ساخته شود. نمی دانم توان کویر و تنهایی را دارد؟ می تواند درست در مرکز ثقل یک کارخانه سیمان وزن آن آسیاب هرزه گرد - که قرار است بر سرش منزل کند - را تحمل کند؟ گاهی نگران می شوم که نکند چرخش های زمخت وبی روح این آسیاب لعنتی به لرزشش  بیاندازد و بیازاردش؟  

اما به خودم دلداری می  دهم که این دل است و  تاب تحمل بارهای سنگین تر از این را دارد، آسیاب که هیچ، اگر کوه هم در برابرش قرار گیرد از عهده اش بر می آید...


بی دلیل اما با هزار بهانه می روی تجریش
از آنجا سرازیری ولی عصر را می گیری و راه می افتی به سمت پایین
می روی و فکر نمی کنی
می روی و فکر نمی کنی
که برای فکر نکردن آمده ای...
و همه اش با خودت زمزمه می کنی :" عشق اغاز شناخت خداست"
....
خانه که می رسی ، می بینی لامپ اتاقت سوخته و خسته ای
می گویی : فردا...
اینجا بلبشوی تاریکی است.
هم خانه ات و هم ...
++++
It's just a matter of time
A drop in the ocean
A significant motion
Nothing melts in this cold

شاید زندگی همین باشد...

خوشمزه ترین غذای دنیا پیتزای یخ زده ی باد کرده ی توی یخچاله که وقتی از گرسنگی داری زخم معده می گیری  پیداش میکنی ،
و خوشمزه ترین دسر دنیا شله زرد داغیه که به محض تموم شدن پیتزا ، همسایه بالایی میاره دم در.
چه قدر امشب من خوشبختم!!!

فسقلی

روی کاناپه دراز کشیده بودم و خواب و بیدار به رادیو گوش می دادم که آمد و پرید روی سینه ام. از خستگی توان انجام حرکتی را نداشتم پس بدون عکس العملی گذاشتم که هر کاری می خواهد انجام بده.

بعد از چند دقیقه خسته شد و رفت. صدای اون یکی را شنیدم که می پرسه: "چی شده؟"

فسقلی میگه : "خودش رو به خواب زده، من که می دونم بیداره، دوست نداره با من بازی کنه. آخه مگه کسه دیگه ای هست که من دوست داشته باشم  باهاش بازی کنم جز اون . نمی دونم چرا اون دوست نداره با من بازی کنه...!!!."

نمی دونم فسقلی این حرف های قلنبه سلنبه رو از کجا میاره که "آتش می زند بر دل..."

چشمانم را باز کردم. می بینم بغ کرده، پاهش رو تو  شکمش جمع کرده و دستاش رو گذاشته زیر چونه با قیافه ای ناراحت که دل هر بی رحمی رو ذوب میکنه داره به برادر بزرگترش نگاه میکنه.

با دیدن این صحنه آتش دلم گر گرفت و با وجود خستگی بلند شدم و حمله کردم که بگیرمش.

شوری در چشمانش دوید که با همه دنیا عوض کردنی نیست. مثل برق فرار کرد به اتاق و من هم به دنبالش...

کل هفته برای خوابیدن وقت هست. هر چند سر کار و پشت میز!!! اما  یک جمعه را نباید خوابید...

وقتی می بردیم که به پدر و مادرشون تحویلشون بدیم تو ماشین خوابش برد.

بهش میگم فسقلی چون اون هم به من میگه فسقلی (با سکون غلیظ بر سین و کسره غلیظ تر بر قاف)