فسقلی
روی کاناپه دراز کشیده بودم و خواب و بیدار به رادیو گوش می دادم که آمد و پرید روی سینه ام. از خستگی توان انجام حرکتی را نداشتم پس بدون عکس العملی گذاشتم که هر کاری می خواهد انجام بده.
بعد از چند دقیقه خسته شد و رفت. صدای اون یکی را شنیدم که می پرسه: "چی شده؟"
فسقلی میگه : "خودش رو به خواب زده، من که می دونم بیداره، دوست نداره با من بازی کنه. آخه مگه کسه دیگه ای هست که من دوست داشته باشم باهاش بازی کنم جز اون . نمی دونم چرا اون دوست نداره با من بازی کنه...!!!."
نمی دونم فسقلی این حرف های قلنبه سلنبه رو از کجا میاره که "آتش می زند بر دل..."
چشمانم را باز کردم. می بینم بغ کرده، پاهش رو تو شکمش جمع کرده و دستاش رو گذاشته زیر چونه با قیافه ای ناراحت که دل هر بی رحمی رو ذوب میکنه داره به برادر بزرگترش نگاه میکنه.
با دیدن این صحنه آتش دلم گر گرفت و با وجود خستگی بلند شدم و حمله کردم که بگیرمش.
شوری در چشمانش دوید که با همه دنیا عوض کردنی نیست. مثل برق فرار کرد به اتاق و من هم به دنبالش...
کل هفته برای خوابیدن وقت هست. هر چند سر کار و پشت میز!!! اما یک جمعه را نباید خوابید...
وقتی می بردیم که به پدر و مادرشون تحویلشون بدیم تو ماشین خوابش برد.
بهش میگم فسقلی چون اون هم به من میگه فسقلی (با سکون غلیظ بر سین و کسره غلیظ تر بر قاف)