ندارد آنجه همه دارند
بعد از مدتها آمدم اینجا...
کسی نیست و همه جا را خاک گرفته....
شاید دلم تنگ شده، برای آن روزهای سرخوشی و بی هدفی، روزگار رویاها و محبت های بی چشم داشت...
مدام هدف می گذاری و جان می کنی تا به آن برسی. هر بار هم وقتی که رسیدی تازه می فهمی که نمی خواهیش!!
ویرانی آغاز می شود
دل مشغولیهات، دلتنگیهایت، ناتوانیت و نا مربوطیت همه سر شاخه بالای سرت تاب می خورند.
و گندیدن آغاز می شود.
حكمت شايع سازي براي ديگري در چيست؟
و بي آبرو كردن انساني؟كه مثلا احساس كاذب پيروزي به سراغت بيايد؟
با حافطه جهان هستي چه مي كني؟
هم جور به كه طاقت شوقت نياوريم
ولي تا كوي دوست
راه اگر نزديكتر داري بگو
حافظ تو خود حجاب خودی از میان برخیز
مرا تو بی سببی! نیستی!
دیگر نمانده هیچ
دیگر نمانده هیچ به جز وحشت سکوت
دیگر نمانده هیچ به جز آرزوی مرگ
خشم است و انتقام فرومانده در نگاه
جسم است و جان کوفته در جستجوی مرگ
تنھا شدم ، گریختم از خود ، گریختم
تا شاید این گریختنم زندگی دهد
تنھا شدم که مرگ اگر همتی کند
شاید مرا رهایی ازین بندگی دهد
تنھا شدم که هیچ نپرسم نشان کس
تنھا شدم که هیچ نگیرم سراغ خویش
دردا که این عجوزه جادوگر حیات
بار دگر فریفت مرا با چراغ خویش
اینک شب است و مرگ فراراه من هنوز
آنگونه مانده است که نتوانمش شناخت
اینک منم گریخته از بند زندگی
با زندگی چگونه توانم دوباره ساخت ؟
"نادر نادرپور"سیاه...
تو سپیدی من سیاه
سیاه مشقم من...
شرایط و اوضاع ِ دشوار و پیچیده و عجیبی است . خندهدار هم هست .و نمیخواهم زیاد به این اوضاع فکر کنم، نمیخواهم فکرهایم را بنویسم، میخواهم از فکرهایم فرار کنم. فرار هم میکنم. اما افکار چون سایه دنبالم هستند. نمیبینمشان، اما موذیانه رد پای خود را میگذارند. جوری که خودم هم نمیفهمم.
همه شب پريشان ازو حال من همه روز چون سايه دنبال من
پ. ن : شعر از سعدی
سفر که بودم...
سفر که بودم با این که نبودی مدام از تو عکس می گرفتم . یک چیز را برایت نگفته ام اصل سوژه تویی هر دوربینی هر زمان و هر کجا هر چه را نشانه رود تو را نشان گرفته .
البته دوربین داریم تا دوربین ...
من یک موبایل دوربین دار به نسبت ارزان قیمت دارم. اما اگر لوبیتل هم داشتم باز فرقی نمی کرد تو خودت بودی من هم خودم بودم و مجنون و لیلی و دیگران هم خودشان بودند.
سفر که بودم سوختم . از بس آفتاب و از بس هوای پاک ؛ پوستم سیاه شد . اهل کرم ضد آفتاب و اینها هم که نیستم، یعنی اصلا بلد نیستم .وقتی حوصله شانه زدن به موهایم ندارم چطور یکساعت بایستم جلوی آینه و کرم بمالم!!؟؟
بیچاره اول شخص...
وقتی دانای کل سر رشته را به دست اول شخص بدهد و اول شخص هم نفهمد که چه می خواهد، همه "تو" ها در پناه غرور "من" کمرنگ می شوند و گم می شوند و گم می شوند و گم می شوند...
شاید هم اول شخص بخواهد غرور خود را خرد کند و حتی بلد نباشد و خودش را تا سر حد مرگ له کند و "تو" بی توجه به حضورش پا بر سرش بگذاری و بگذری و حتی نگاه نکنی جای پایت بر چشمها ست یا دلش...
و اول شخص می ماند و خودش و دانای کلی که او را فراموش کرده...
شب را نهایتی است
من از زبان صبح نمی گویم.
خواب سپیده نیز نمی بینم.
اما...
شب را نهایتی است.
نعمت میرزاده
we are a f*cked up generation, it's cloudy now
is a mixed up man
and i guess that,s me.
the sun's in the sky
but the storm never seems to end.
its a place of sorrow but we call it a home.
and the darkest thoughts
yeah, i guess they're my own
there's wealth in the bank
but there's nothing to show inside.
its cloudy now (x3)
its getting cloudy now
in a special place
that i call my life
the father was cruel and he lost his wife
but i don't see either
cause i live across the street
its a beautiful thing
when it starts to rain
a man who drinks just to drown the pain
and i can't stop from dreaming
there's something else.
its cloudy now (x3)
its getting cloudy now..
we are a f*cked up generation
it's cloudy now
a f*cked up generation
it's cloudy now
we gotta get out of here
it's cloudy now
a f*cked up generation
it's cloudy now ...
دریغ و درد
در حد احساس زبری یک صورت مدت ها نتراشیده...
They Are All Real
همه آن چیرها واقعی بود؟!!
و حالا بی هیچ شکی می گویم که: "آری واقعی بود"
و فریاد می زنم که: "آری واقعی بود"
و من فراموش نکردم آن نوشته ها را و شوقی که همیشه همراه تو بود
و فراموش نکرده ام آن شبانه ها و روزهایی را که می نوشتم و می نوشتی
اما...
تویی تنها که می خوانی
تویی تنها که می فهمی
زبان و رمز آواز چو گور نا امیدان را
چنین بیدار و دریاوار تویی تنها که می خوانی
تویی تنها که می فهمی...
در کجای این ناکجا آباد ایستاده ام من؟
مشغله ات نوشتن هایی شده که هیچکدامشان را به حد کمال نمی رسانی و همانظور ناقص و مغشوش می گذاری تا روی هم جمع شوند آن وقت ببری و ریز ریز شان کنی...
در کجای این ناکجا آباد ایستاده ام من؟
++++
ای نام تو تغزل شعرهای دیرینم...
یک شبِ گریه، یک شبِ فریاد...
روزگار غریبی است نازنین یا Such Strange Times, Darling

in case you utter the word "I LOVE YOU"
They smell your heart
Such strange times, darling
And love is bludgeoned
against the pillars of the dead end
Love must be hidden in the attics
In this cold and twisted dead end
They keep fires aflame
with poems and songs as fuel
Don’t dare the danger of thinking
Such strange times, Darling
The one banging on the door so late at night
has come to kill the lantern
Light must be hidden in the attics
And then there are the butchers
waiting at the crossroads
With their bloody axes
Such strange times, Darling
and they surgically remove the smile from your lips
and the song from your mouth
Passion must be hidden in the attics
The canary is grilled
over a flame of burnt lilies and jasmine
such strange times, Darling
The victorious drunken satan
is celebrating our mourning
God must be hidden in the attics
شخصیت دوم
به من نگاه نکن...
لاغر شده ام
گیج شده ام
خاک رس شده ام
دو شخصیتی شده ام...
شخصیت اول صبح ها چشمانش را در آینه نگاه میکند.
و شخصیت دوم از میان غصه های زیر دوش حمام صبحگاهی زاده میشود.
Fragments From an Unfinished Drama

چشم من، سرخ و خیس
به یاد توست، همراه توست
حقیقت همیشه هم تلخ نیست
این حقیقت است که در عمق کهکشانهای دوردست ستارگانی هستند که نورشان بعد هزاران سال به این خاک تیره می رسد و اکنون در دل سیاه این شب سنگین به تسلی یا به تمسخر به من چشمک می زند...
اما این دلیل نمی شود که من بخواهم رنگ عسلی چشمان تو را از یاد ببرم.
چه قدر نمکزار شده ام که درد محال بر من فرود آمد و هنوز به دو نیم نشده ام...
اما چیز غریبی در وجودم حلول کرده، غریب که می گویم برای من غریبه است. تا امروز سابقه نداشته این حس .
با اینکه در ظاهر همه چیز تمام شده. اما چیزی در وجودم می گوید... نه... اینگونه نیست... تنها آرام باش و ساکت و دم مزن... به حرمت حریم یار خاموش... پس سر بر خشت خویش نِه و ...
ارغنون
ای که دل داری بیا بشنو نوای ارغنون
عقل اگر جویی مبوی این گل ، که مجنون می شوی
این گل ِ عشق است و برگش می دهد بوی جنون
عادت کردهام...
تداوم دروغها فضا را برای همیشه تیره مینمایاند حتی اگر خورشید هم باشد نمیبینیاش . عادت کردهام به تیرگی...
عادت کرده ایم، شاید.
"ببار ای ابر بارانی
ببار ای ابر بارانی
شکایت میکنند از من لبان خشک عطشانم...
...
فضا را تیره می دارد
ولی هرگز نمیبارد"
++++
باشد که باز بی حواس شویم به زمانی که بی رحمانه پیش می تازد و چین و چروک هایی که چهر ها یمان را تسخیر می کند.