سه روز تنهایی
همخونه رفته جنوب ماموریت و قرار بود 3 روز تنها باشم. کلی برنامه ریزی کرده بودم برای این تنهایی... اما تا فهمید تنهایم گفت می آید که مثلا من!! تنها نباشم. هر روز نیم ساعت زودتر از زمانی که معمولا از شرکت می زنم بیرون می آمد دم شرکت و پیامک می داد که پایینم و هر 3 بار جواب دادم که زود آمده ای و کار دارم و باید منتظر بمانی... اما هر 3 بار دلم نیامد که منتظر بماند و هر 3 بار نیم ساعت زودتر از شرکت زدم بیرون...
به خانه که می رسیدیم ، دوشی می گرفتم و استراحتی می کردم و چون بر اساس برنامه ریزی قبلی قول داده بودم که کارهایی را در خانه انجام دهم و عقب ماندگی پروژه را جبران کنم می نشستم سر کارم .... او هم خودش را سرگرم می کرد، کتاب می خواند، فیلم می دید و ....
آخر شب که از کار خسته می شدم چیز سبکی تهیه می کردم به عنوان شام و بعدش گفتگوی کوتاهی و خواب...
این روند هر روز تکرار شدبه جز امشب. از همان اول که دیدمش فهمیدم که از روزهای قبل خیلی دمغ تر است. سر کارم که نشستم هر بار که سر بر می گرداندم می دیدمش که جایی نشسته و به چیز خیالی در سقف یا دیوار خیره شده. گاهی هم روی کاناپه پهن می شد و از آن آه های جانسوز می کشید. دست آخر آمد و روی تختِ کنار میز دراز کشید و خیره به سقف با موسیقی رفت تو هپروت.
می دانستم باید صحبت کنم اما از کجا شروع کنم؟؟... نا خودآگاه گفتم "خیلی وقته که بام تهران نرفتم، میای بریم؟؟" (با خودم گفتم این چه پیشنهاد احمقانه ای بود پسر؟!! هوا سردِ... همین مونده که تو این اوضاع مریض هم بشی...) بدون هیچ حرفی بلند شد و ایستاد که یعنی برویم...
سکوت بود و سکوت ... از دکه دو تا چایی گرفتم و رفتیم نشستیم روی صندلی های پشت دکه. تنها نیمی از شهر دیده می شد و بقیه اش پشت تپه روبرویمان پنهان شده بود.
گفتم " خوب چه خبر ؟ تعریف کن ببینیم دنیا دسته کیه؟ کار و بار چطوره؟"
سرد نگاهم کرد که یعنی این چه سئوال مسخره ای بود!! اما جواب داد "هیچی. اونم تعریفی نداره. کارفرما میگه پول ندارم ....، از همین داستانها دیگه...."
دوباره ساکت شد. سکوتش مثله پتکی بود که بر سرم فرود می آمد. به خودم لعنت می فرستادم که حتی عرضه ندارم به حرفش بکشم... برایم شده بود مثل دشمنی که می خواهد با سلاح مخرب سکوت نابودم کند....
پرسیدم "راستی از «م» چه خبر؟ " یکدفعه طوری رنگش پرید که ترسیدم، شد مثله گچ... شروع کرد زیر لب ناسزا گفتن به مثلا معشوقه اش!!! انگار نه انگار که تا چند روز پیش برای هم می مردند و از هر 10 کلمه ای که ببینشان رد و بدل می شد 11 تاش قربان صدقه بود. دمغ شدم . گفتم " چیزی شده؟؟ تو که ....!!! حالا چی شده که این همه پریشونی؟!"
جوابی نداد. در عوض گفت "خجالت نکش! آره دوستش داشتم.... هنوزم دوسش دارم"
خواستم بگم "خیال می کنی دوستش داری. مهمترین نشونه ی دوست داشتن واقعی و عمیق، اینه که واسه طرف مقابلت احترام قایلی و هر جوری فکرش رو میکنی نمیتونی شخصیتش رو خورد کنی یا باهاش دعوا مرافه ی بی پرده کنی، اگه فکر کردی عاشق کسی هستی و یادت اومد که دیروز فحشش دادی یا شخصیتش رو با چند تا تیکه ی آبدار حسابی له کردی،ب دون داری خودت رو گول میزنی. دوست داشتنی که احترام نیاره نداریم. " اما نگفتم و افکارم را درون خودم خفه کردم.
بلند شدیم رفتیم انطرفتر میان درختها روی یکی از نیمکتهای لبه دره رو به شهر نشستیم.
چراغ های شهر سو سو می زدند و در آسمان تنها یک ستاره دیده می شد. انگار پرده سیاهی بر شهر کشیده اند و یک روزنه در آن گذاشته اند که مثلا بگویند این طرف پرده سراسر روشنایی است و شما سراسر تاریکی...! از روشنایی آن سوی پرده تنها روزنه ای بر شما اشکار شده ...
هوا سر بود و باد می آمد. بلند شدیم و راه افتادیم به سمت پایین. جلوی دکه ها متوجه شدم گوشه چشمش خیس است.خواهی نخواهی چند قطره اشک آمده بود، از باد و سرما بود یا چیز دیگری .... نمی دانم.... وانمود کردم که متوجه نشده ام.
هنوز به ماشینش نرسیده بودیم که تلفنش زنگ خورد و پس از چند ثانیه صدای قهقه خنده هایش فضا را پر کرده بود و قربان صدقه بود که مثل نقل و نبات از دهانش بیرون می آمد...
++++
مرا ای آنکه رفتی
کوچه تنها ماند با غربت
و کس ، جز من ، نکرد از آبها تقلید
تو رفتی کم کمک بی رنگ شد
بی رنگ، مثل هیج!
نشان گام ها در سایه ی تردید.
به خانه که می رسیدیم ، دوشی می گرفتم و استراحتی می کردم و چون بر اساس برنامه ریزی قبلی قول داده بودم که کارهایی را در خانه انجام دهم و عقب ماندگی پروژه را جبران کنم می نشستم سر کارم .... او هم خودش را سرگرم می کرد، کتاب می خواند، فیلم می دید و ....
آخر شب که از کار خسته می شدم چیز سبکی تهیه می کردم به عنوان شام و بعدش گفتگوی کوتاهی و خواب...
این روند هر روز تکرار شدبه جز امشب. از همان اول که دیدمش فهمیدم که از روزهای قبل خیلی دمغ تر است. سر کارم که نشستم هر بار که سر بر می گرداندم می دیدمش که جایی نشسته و به چیز خیالی در سقف یا دیوار خیره شده. گاهی هم روی کاناپه پهن می شد و از آن آه های جانسوز می کشید. دست آخر آمد و روی تختِ کنار میز دراز کشید و خیره به سقف با موسیقی رفت تو هپروت.
می دانستم باید صحبت کنم اما از کجا شروع کنم؟؟... نا خودآگاه گفتم "خیلی وقته که بام تهران نرفتم، میای بریم؟؟" (با خودم گفتم این چه پیشنهاد احمقانه ای بود پسر؟!! هوا سردِ... همین مونده که تو این اوضاع مریض هم بشی...) بدون هیچ حرفی بلند شد و ایستاد که یعنی برویم...
سکوت بود و سکوت ... از دکه دو تا چایی گرفتم و رفتیم نشستیم روی صندلی های پشت دکه. تنها نیمی از شهر دیده می شد و بقیه اش پشت تپه روبرویمان پنهان شده بود.
گفتم " خوب چه خبر ؟ تعریف کن ببینیم دنیا دسته کیه؟ کار و بار چطوره؟"
سرد نگاهم کرد که یعنی این چه سئوال مسخره ای بود!! اما جواب داد "هیچی. اونم تعریفی نداره. کارفرما میگه پول ندارم ....، از همین داستانها دیگه...."
دوباره ساکت شد. سکوتش مثله پتکی بود که بر سرم فرود می آمد. به خودم لعنت می فرستادم که حتی عرضه ندارم به حرفش بکشم... برایم شده بود مثل دشمنی که می خواهد با سلاح مخرب سکوت نابودم کند....
پرسیدم "راستی از «م» چه خبر؟ " یکدفعه طوری رنگش پرید که ترسیدم، شد مثله گچ... شروع کرد زیر لب ناسزا گفتن به مثلا معشوقه اش!!! انگار نه انگار که تا چند روز پیش برای هم می مردند و از هر 10 کلمه ای که ببینشان رد و بدل می شد 11 تاش قربان صدقه بود. دمغ شدم . گفتم " چیزی شده؟؟ تو که ....!!! حالا چی شده که این همه پریشونی؟!"
جوابی نداد. در عوض گفت "خجالت نکش! آره دوستش داشتم.... هنوزم دوسش دارم"
خواستم بگم "خیال می کنی دوستش داری. مهمترین نشونه ی دوست داشتن واقعی و عمیق، اینه که واسه طرف مقابلت احترام قایلی و هر جوری فکرش رو میکنی نمیتونی شخصیتش رو خورد کنی یا باهاش دعوا مرافه ی بی پرده کنی، اگه فکر کردی عاشق کسی هستی و یادت اومد که دیروز فحشش دادی یا شخصیتش رو با چند تا تیکه ی آبدار حسابی له کردی،ب دون داری خودت رو گول میزنی. دوست داشتنی که احترام نیاره نداریم. " اما نگفتم و افکارم را درون خودم خفه کردم.
بلند شدیم رفتیم انطرفتر میان درختها روی یکی از نیمکتهای لبه دره رو به شهر نشستیم.
چراغ های شهر سو سو می زدند و در آسمان تنها یک ستاره دیده می شد. انگار پرده سیاهی بر شهر کشیده اند و یک روزنه در آن گذاشته اند که مثلا بگویند این طرف پرده سراسر روشنایی است و شما سراسر تاریکی...! از روشنایی آن سوی پرده تنها روزنه ای بر شما اشکار شده ...
هوا سر بود و باد می آمد. بلند شدیم و راه افتادیم به سمت پایین. جلوی دکه ها متوجه شدم گوشه چشمش خیس است.خواهی نخواهی چند قطره اشک آمده بود، از باد و سرما بود یا چیز دیگری .... نمی دانم.... وانمود کردم که متوجه نشده ام.
هنوز به ماشینش نرسیده بودیم که تلفنش زنگ خورد و پس از چند ثانیه صدای قهقه خنده هایش فضا را پر کرده بود و قربان صدقه بود که مثل نقل و نبات از دهانش بیرون می آمد...
++++
مرا ای آنکه رفتی
کوچه تنها ماند با غربت
و کس ، جز من ، نکرد از آبها تقلید
تو رفتی کم کمک بی رنگ شد
بی رنگ، مثل هیج!
نشان گام ها در سایه ی تردید.
+ نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم اسفند ۱۳۸۸ ساعت 23:34 توسط تکافو
|