دارم بی سر و صدا کار می‌کنم . هر دو کار را با هم . دل و گِل.

 وقت بیشتری برای گِل می‌گذارم . در کار دل اما جلوترم. مثل کسی که در کار گِل فقط انباشته و نرسیده بشمرد چه را و چه قدر....

مثل آن اهل گِل که دارد حساب و کتاب سود و زیان را چرتکه می‌کند، من هم مرور می‌کنم که چه کرده‌ام و آماده‌شان می‌کنم برای نمی‌دانم چه....

جالب اینجاست که پایه هر دو کار یکی است اما ....

یکی سراسر نظم است، تو را می خواند که بکاویش...که نبضش را دریابی....تا نادانسته هایت ، دانسته شود.

 دیگری سراسر بی نظمی است و تنها المانهای بد شکل و بد اخلاق اند که قرار است روی هم سوار شوند.

و من نگران کار دلم....

قرار است جایی وسط کویر ساخته شود. نمی دانم توان کویر و تنهایی را دارد؟ می تواند درست در مرکز ثقل یک کارخانه سیمان وزن آن آسیاب هرزه گرد - که قرار است بر سرش منزل کند - را تحمل کند؟ گاهی نگران می شوم که نکند چرخش های زمخت وبی روح این آسیاب لعنتی به لرزشش  بیاندازد و بیازاردش؟  

اما به خودم دلداری می  دهم که این دل است و  تاب تحمل بارهای سنگین تر از این را دارد، آسیاب که هیچ، اگر کوه هم در برابرش قرار گیرد از عهده اش بر می آید...